
فضولی
شمارهٔ ۳۶۳
۱
نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او
که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او
۲
ز بیم آن که دردم را به لطفی کم نگرداند
نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او
۳
ز جان مستغنیم با ذوق داغت زآن که می دانم
که گر بیرون رود جان زنده می ماند بدن با او
۴
از آن رو با تنم میلیست جانم را که می داند
ز پیکان تو دارد بهره تا هست تن با او
۵
چنان با آتش دل بی تو جانم الفتی دارد
که می آرد برون هر دم سر از یک پیرهن با او
۶
چراغی در فلک افروختم از برق آه خود
که هر شب هست روشن قدسیان را انجمن با او
۷
زنم هر روز چتری در چمن از دود دل تا شب
ز غیرت تا نباشد سایه در سیر چمن با او
۸
فضولی از وصال دوست منعم می کند زاهد
غمی دارم که ممکن نیست یک دم زیستن با او
نظرات