فضولی

فضولی

شمارهٔ ۳۶۵

۱

شد درون سینه دل دیوانه از سودای او

بستم از رگهای جان زنجیرها در پای او

۲

نیست از بی التفاتی گر نبیند سوی من

آن که عین التفات اوست استغنای او

۳

جای پیکانت درون سینه کردم چون کنم

دل ز جا شد خواستم خالی نماند جای او

۴

کرد روز و روزگارم را بیک دیدن سیه

کی مرا این چشم بود از نرگس شهلای او

۵

جان بر آمد یار بهر پرسشم نگشاد لب

بر نیامد کام من از لعل شکر خای او

۶

بر نخواهم داشت تا روز قیامت سر ز خواب

گر شبی در خوابم آید قامت رعنای او

۷

چون نباشم زار و سرگردان فضولی متصل

رشته جان بسته ام بر زلف عنبرسای او

تصاویر و صوت

نظرات