فضولی

فضولی

شمارهٔ ۳۷۱

۱

شد دلم صد پاره و چون لاله بر هر پاره‌ای

سوختم داغی ز عشق آتشین‌رخساره‌ای

۲

شد دلم خون تا شود فارغ ز سودای بتان

وه که دارد باز هرسو قصد او خونخواره‌ای

۳

بهر درمان درد سر دادن طبیبان را چه سود

چون مریض عشق جز مردن ندارد چاره‌ای

۴

گر ز بی‌دردی بود غافل ز من آن هم خوش است

تا به کام دل کنم در روی او نظاره‌ای

۵

بهر آزارم رقیب آن تندخو را تیز کرد

آهنی افروخت آتش بهر من از خاره‌ای

۶

حیرت حال من انجم را ز گشتن باز داشت

تا نماند غیر اشکم کوکب سیاره‌ای

۷

نی فضولی راست سر منزل سر کویت همین

سر بدان جا می‌نهد هر جا که هست آواره‌ای

تصاویر و صوت

نظرات