فضولی

فضولی

شمارهٔ ۳۷۳

۱

سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده

نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده

۲

من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن

چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده

۳

سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم

تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده

۴

چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز

اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده

۵

نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون

درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده

۶

سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده

زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده

۷

فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما

چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده

تصاویر و صوت

نظرات