
فضولی
شمارهٔ ۳۸۵
۱
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
۲
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
۳
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
۴
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
۵
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
۶
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیهبختان
نگاهی میتوان کردن به چشم مرحمت گاهی
۷
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی
نظرات