
فضولی
شمارهٔ ۳۸۷
۱
گر خدنگ غمزه را زین سان دمادم میزنی
کشته گردد عالمی تا چشم بر هم میزنی
۲
نیست ممکن بیش ازین بیداد گر سنگیندلی
بر وفاداران خود سنگ جفا کم میزنی
۳
دانه در دام بهر صید مرغی مینهی
یا به قصد دل گره بر زلف پرخم میزنی
۴
این که داری در غمش ای دل صدای گریه نیست
خنده بر غفلت دلهای بیغم میزنی
۵
ای که در سر ذوق جام وصل داری نیست دور
گر ز مستی سنگ رد بر ساغر جم میزنی
۶
شمع شام فرقتم بگذار تا سوزم رفیق
میکشم خود را اگر از منع من دم میزنی
۷
برگزیدی از همه عالم فضولی فقر را
دولتی داری که استغنا به عالم میزنی
نظرات