
فضولی
شمارهٔ ۳۹۲
۱
نمودی لطف پیشم آمدی کردی ستم رفتی
رسیدی بیخودم کردی به خود تا آمدم رفتی
۲
طبیب دردمندانی ولی از بس که بیدردی
مرا در کنج غم بگذاشتی با صد الم رفتی
۳
تو آتشپاره من شمع بودم زنده با وصلت
دریغا سوختی آخر مرا سر تا قدم رفتی
۴
رهاندی از غم رسوایی و سرگشتگی ما را
نکو رفتی که کردی بسته زنجیر غم رفتی
۵
ترا ای اشک خونین هیچ قدری نیست در کویش
فتادی از نظر از بس که آنجا دم به دم رفتی
۶
دلا خواهی پریشان ساخت روز و روزگارم را
خطا کردی سوی آن گیسوان خم به خم رفتی
۷
گلی بردی فضولی تحفه حوران بهشتی را
نکو رفتی کزین گلشن به داغ آن صنم رفتی
تصاویر و صوت

نظرات