
فضولی
شمارهٔ ۳۹۴
۱
به یاد خاک درش گرچه ای سرشک دویدی
بهیچ وجه بگرد مراد خود نرسیدی
۲
بدیدن رخش ای دیده چند میل نمایی
درین هوس بنما جز بلا چه فایده دیدی
۳
دلا بعشق شدی چهره بارها بتو گفتم
چنین مکن نشنیدی هزار طعنه شنیدی
۴
غزال من ز تو بی وجه بود میل رقیبان
تو آهویی عجب است این که از سکان نرمیدی
۵
ترا چه شد که چنین بی جهت بتیغ تغافل
علاقه که میان من و تو بود بریدی
۶
اگرچه هست ترا همچو ما هزار بلاکش
هزار شکر که ما را ز بهر جور گزیدی
۷
نمی کشی قدم از رهگذار عشق فضولی
بسی ملامت ازین رهگذر اگرچه کشیدی
نظرات