فضولی

فضولی

شمارهٔ ۳۹۶

۱

دلا آن به که چون با خوب رویان همنشین باشی

نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی

۲

مرا ای اشک هر دم پیش مردم می کنی رسوا

نمی خواهم ترا مطلق که در روی زمین باشی

۳

مرا ای چرخ می خواهی کز آن مه دور گردانی

چه کین است این که با من بسته تا کی برین باشی

۴

ترا در خون دل کردم نهان ای مردم دیده

که چون بر من شبیخون آورد غم در کمین باشی

۵

دلم را آتش اندوه خواهد سوخت می دانم

مشو غافل چو ساکن در دل اندوهگین باشی

۶

تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل

ز هر آفت که باشد در حصار آهنین باشی

۷

فضولی گرچه رسوایی مجو تدبیر کار از کس

چه چاره چون ترا تقدیر می خواهد چنین باشی

تصاویر و صوت

نظرات