
فضولی
شمارهٔ ۴۰
۱
هیچگه بر حال من رحمی نمیآید ترا
میکشی ما را مگر عاشق نمیباید ترا
۲
میشود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام
حسن روز افزون ز آه من بیفزاید ترا
۳
گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب
من شوم آواره تا خاطر بیاساید ترا
۴
چرخ میداند که در من تاب دیدار تو نیست
زین سبب هرگز نمیخواهد که بنماید ترا
۵
بسته خود را به آن شاخ گل ای دل غنچهوار
تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید ترا
۶
در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار
نشئهٔ حُسن است حاکم تا چه فرماید ترا
۷
مینهی سر بر ره آن مه فضولی دم به دم
زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید ترا
تصاویر و صوت

نظرات