
فضولی
شمارهٔ ۴۰۰
۱
نمی آید ز تو ای سایه چو من دشت پیمایی
رفیقی با تو می باید نداری تاب تنهایی
۲
شدم رسوا برافکن برده از رخسار عالم را
بخود مشغول کن یکدم نجاتم ده ز رسوایی
۳
رخت را تا ندیدم از تو نامد صد بلا بر من
نمی دانم بنالم از تو یا از نور بینایی
۴
ز پا افتاده ام وز سرگذشتم در ره عشقت
مسلم گشت بر من رسم و راه بی سر و پایی
۵
از آنم دل نشد جایی مقید ماند سرگردان
که من هر جا که دیدم دل ربایی بود هر جایی
۶
نه چون رویت گلی بشگفت در گلزار محبوبی
نه چون قدت نهالی زد سر از بستان رعنایی
۷
فضولی چند در بند ریا باشی بحمدالله
که ترک دین و دل کردی نهادی سر به شیدایی
تصاویر و صوت

نظرات