
فضولی
شمارهٔ ۴۰۱
۱
رحمی باسیران شب تار نداری
بر روز قیامت مگر اقرار نداری
۲
جورست ترا کار و درین کار که هستی
با هیچ کسی جز دل من کار نداری
۳
ای دل پس ازین سلسله عشق مجنبان
تاب خم آن طره طرار نداری
۴
ای دیده فرو بند بخون راه نظر را
او می رسد و طاقت دیدار نداری
۵
مردیم پی پرسش ما لب نگشادی
از ناز مگر رخصت گفتار نداری
۶
ای آن که ترا صحبت یاریست تمنا
گویا خبر از طعنه اغیار نداری
۷
بی واسطه نیست ترا گریه فضولی
در دیده مگر خاک ره یار نداری
نظرات