
فضولی
شمارهٔ ۴۹
۱
هست می گویند خالی آن غدار آل را
چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را
۲
چشم بگشادی ندیدم مرغ دل را جای خود
غالبا شد صید آن شبها ز مشکین بال را
۳
ای بهر نوک مژه برده دلی در خواب او
جمع کن یک لحظه دلهای پریشان حال را
۴
هفته شد دیدن آن مه نشد روزی مرا
آه اگر زین گونه در غم بگذرانم سال را
۵
گفتمش با قد خم زان خال دور افتاده ام
گفت با کی نیست گر نقطه نباشد دال را
۶
با تو خوش حالیم در دشت جنون ای دود آه
کم مفرما از سر ما سایه اقبال را
۷
می جهد چشم فضولی وین ز موج اشک نیست
غالبا میبینم آن رخسار فرخفال را
نظرات