فضولی

فضولی

شمارهٔ ۵۱

۱

باز خونبارست مژگانم نمی‌دانم چرا

اضطرابی هست در جانم نمی‌دانم چرا

۲

عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود

مانده‌ام حیران که حیرانم نمی‌دانم چرا

۳

روزگاری شد که بدحال و پریشانم ولی

بس که بدحال و پریشانم نمی‌دانم چرا

۴

یار می‌دانم که می‌داند دوای درد من

لیک می‌گوید نمی‌دانم نمی‌دانم چرا

۵

نی وصالم می‌رهاند از مصیبت نی فراق

در همه اوقات گریانم نمی‌دانم چرا

۶

نیست کاری کآید از من هر طرف بی‌اختیار

می‌دواند چرخ گردانم نمی‌دانم چرا

۷

درد خود را گرچه می‌دانم فضولی مهلک است

فارغ از تدبیر درمانم نمی‌دانم چرا

تصاویر و صوت

نظرات