
فضولی
شمارهٔ ۵۵
۱
گر گریزم دم بدم بر آتش دل دیده آب
بر چنین سوزی که دل دارد کی آرد سینه تاب
۲
بگسل ای سایه ز من تابی نداری بر جفا
می گریزی بر تو گر تیغی کشد آن آفتاب
۳
تا نبیند آفتاب عارضش را سایه ام
از حسد خود را میان این و آن کردم حجاب
۴
در نقاب آن روی و من با آه دل در حیرتم
در میان این دو آتش چون نمی سوزد نقاب
۵
نیم بسمل کرده و دامن ز خونم می کشد
من از او در اضطرابم او ز من در اجتناب
۶
آتش است آن شوخ و من شمع شبستان بلا
گر رود میرم گر آید سوز دم با صد عذاب
۷
سوخت آهم چرخ را من می خورم خوناب ازو
نیست جز خونابه آتش را نصیبی از کباب
۸
مردم چشمم فضولی شد سیه پوش از عزا
غالبا شد کشته تیغ سهر در دیده خواب
تصاویر و صوت

نظرات