فضولی

فضولی

شمارهٔ ۶

۱

مکش بر دیده ای خورشید خاک آن کف پا را

مکن با خاک یکسان توتیای دیده ما را

۲

بهر تاری ز جعد سنبلش دل بسته شیدایی

صبا بر هم مزن جمعیت دلهای شیدا را

۳

دلم را کرد از زهر غم افلاک دوران پر

بیک جام شکسته کرد خالی هفت مینا را

۴

ملک را نیست چون خورشید رخسار تو زیبایی

عیانست این نمی پوشد کسی رخسار زیبا را

۵

تو سایه بر زمین انداختی یا دید خورشیدت

ترا در بر گرفت و بر زمین انداخت عیسا را

۶

تمنای بقای عمر در دل داشتم اما

برون کرد آرزوی تیغت از دل این تمنا را

۷

فضولی زین سبب خونابه را در دیده جا کردم

که می‌آرد به خاطر هر دم آن گلبرگ رعنا را

تصاویر و صوت

نظرات