فضولی

فضولی

شمارهٔ ۶۶

۱

ای دل بسی ز محنت هجران نمانده است

خوش باش کین معامله چندان نمانده است

۲

جان را ز بیم هجر بجانان سپرده ام

هجری میانه من و جانان نمانده است

۳

از اشک چشم تر زده آبی بر آتشم

سوزی که داشت سینه سوزان نمانده است

۴

امیدواریی که دل از یار داشت هست

اندیشه که بود ز حرمان نمانده است

۵

شکر خدا ز درد سرم رسته اند خلق

در من ز ضعف طاقت افغان نمانده است

۶

دوران نموده است مداری بکام دل

دل را شکایت از غم دوران نمانده است

۷

حیران آن جمال نه چشم منست و بس

چشمی نمانده است که حیران نمانده است

۸

جان دادنم به مژده وصل تو آرزوست

با آنکه در فراق توام جان نماند است

۹

دارم فضولی از غم عالم فراغتی

گویا دلی که بود مرا آن نمانده است

تصاویر و صوت

نظرات