
فضولی
شمارهٔ ۷۰
۱
مه دلاک من آیینه اهل نظر است
هر زمان صید کسی کرده بشکل دگر است
۲
در تمنای وصال دم تیغش همه دم
عاشقان را تن چون موی بخونابه تر است
۳
همه را غرقه بخونست دل از غمزه او
رگ جان همه را غمزه او نیشتر است
۴
بکفی تیغ گرفته بکفی سنگ مدام
بر سر عربده با عاشق خونین جگر است
۵
پایمال الم از تیغ ستمکاری اوست
تن عشاق که باریک تر از موی سر است
۶
آهم از چرخ برین می گذرد در غم او
آه ازین غم که ز حال دل من بی خبر است
۷
چاک چاکست ز غم سینه ما چون شانه
وه که ملک دل ما را غم او رخنه گر است
۸
نشود قطع بمقراض جفا پیوندش
بس که پیوسته دلم بسته آن سیمبر است
۹
هوسی در سرت افتاد فضولی زان مه
حذری کن که درین واقعه سر در خطر است
نظرات