فضولی

فضولی

شمارهٔ ۷۱

۱

خورشید بسی خاک‌نشین شد به هوایت

روزی نتوانست که بوسد کف پایت

۲

فریاد که جانم به لب آمد ز تحیر

حرفی نشنیدم ز لب روح‌فزایت

۳

خون ریخته بهر ثواب از همه جز ما

ما را گنه اینست که مردیم برایت

۴

زان غافلی ای ماه که هر شب به تردد

چون هاله رهی می‌فکنم گرد سرایت

۵

تا تیر تو بر من در صد ذوق گشادست

هر زخم دهانیست مرا بهر دعایت

۶

تا نقش تو بر لوح دل و دیده کشیدیم

قطعا نکشیدیم سر از تیغ جفایت

۷

کس نیست که اندیشه زلف تو ندارد

تنها نه فضولیست گرفتار بلایت

تصاویر و صوت

نظرات