
فضولی
شمارهٔ ۷۷
۱
هر زمان حال من از عشق تو دیگرگون است
بتو چون شرح کنم حال چه گویم چون است
۲
غم دل سوخت مرا پیش که آرم به زبان
قصه درد درونم که ز حد بیرون است
۳
شده از ناوک آهم دل گردون مجروح
رنگ خون است شفق نیست که بر گردون است
۴
لب شیرین ترا چون ورق گل خوانم
کان صحیفه نه بدین خط و بدین مضمون است
۵
دل دمی نیست که یاد لب لعلت نکند
گریه دیده پر خون ز دل محزون است
۶
چه غم از هجر گرت هست کمالی در عشق
رخ لیلی همه جا در نظر مجنون است
۷
خواب را کشت فضولی غم او در دیده
این که بر چهره ام از دیده روان شد خون است
نظرات