
فضولی
شمارهٔ ۷۸
۱
شده ام بسته گیسوی شکن پر شکنت
مکش ای گل که بگردن نفتد خون منت
۲
غایت لطف تن از چشم منت کرد نهان
این چه جورست که من می کشم از لطف تنت
۳
خاک گشتم که مرا سایه ات افتد بر سر
کرد نومیدم ازان نیز صفای بدنت
۴
تو بگفتار در آور نه بقول دگران
هیچ راهی نتوان برد بسر دهنت
۵
لب میگون تو دارد سر خون ریختنم
همه دم می شود این فهم ز رنگ سخنت
۶
چند سازد رسن از رشته جان دلو ز دل
مردم دیده کشد آب ز چاه ذقنت
۷
آتشی هست چو فانوس فضولی در تو
نیست خون اوست نمایان شده از پیرهنت
نظرات