فضولی

فضولی

شمارهٔ ۸

۱

ز ضعف تاب تردد دگر نماند مرا

خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا

۲

فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه

چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا

۳

تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم

سرشگ آب بر آتش نمی فشاند مرا

۴

جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع

نگه کنید که سودا کجا رساند مرا

۵

درین امید که صیدم کند سگ در او

هوس چون آهوی وحشی بسی دواند مرا

۶

میان مردمم این آبرو بس است که دوش

پریوشی سگ درگاه خویش خواند مرا

۷

من گدا بکه گویم فضولی این غم دل

که همچو سگ ز در او رقیب راند مرا

تصاویر و صوت

نظرات