
فضولی
شمارهٔ ۸۱
۱
گر نقابی نبود مهر رخش را غم نیست
تاب رخساره او هم ز نقابی کم نیست
۲
نیست معلوم غم من همه عالم را
همچو من غمزده در همه عالم نیست
۳
می کند سجده بخاک سر کوی تو ملک
هر که خاک سر کویت نبود آدم نیست
۴
عقل را کرد برون عشق تو از خانه دل
کین سراسیمه بهمرازی من محرم نیست
۵
هر خم زلف تو جای دل سودازده ایست
نیست یک دل که دران سلسله پرخم نیست
۶
هیچ کس را خبری نیست ز ذوق غم تو
سبب اینست که دردهر دلی خرم نیست
۷
مگذران بی می و معشوق فضولی زنهار
حاصل عمر گرانمایه که جز یکدم نیست
نظرات