
فضولی
شمارهٔ ۸۲
۱
بگل خطت چو نقابی ز مشک ناب انداخت
هزار شاهد فتنه ز رخ نقاب انداخت
۲
مه رخ تو که سر زد خط از خواشی آن
هزار ناوک طعنه بر آفتاب انداخت
۳
دمید تا خط چون شب ز روی چون روزت
زمانه دیده بخت مرا بخواب انداخت
۴
بمردن از غم دل رسته بودم آن لب لعل
حیات داد مرا باز در عذاب انداخت
۵
هوای چین جبینت هزار موج بلا
بآب دیده نم دیده پر آب انداخت
۶
ز رشک بر دل خون گشته سوختم صد داغ
چو خالهای لبش عکس در شراب انداخت
۷
چه ممکن است ثبات از فضولی بی دل
چنین که شوق تو او را در اضطراب انداخت
نظرات