فضولی

فضولی

شمارهٔ ۸۳

۱

از جان بدود دل غم خالت برون نرفت

وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت

۲

از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک

وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت

۳

از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن

هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت

۴

آورد تاب جسم نزارم بآه دل

در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت

۵

ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد

ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت

۶

صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور

تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت

۷

در راه عشق کرد فضولی وداع دل

عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت

تصاویر و صوت

نظرات