فضولی

فضولی

شمارهٔ ۸۹

۱

دل الفت تمام بآن خاک در گرفت

خوش صحبتی میان دو افتاد در گرفت

۲

خونابه نیست بر مژه ام آتش دل است

کز چاک سینه سر زد و در چشم تر گرفت

۳

چون من بسیست باده کش بزم عشق لیک

بودم تنک شراب مرا بیشتر گرفت

۴

چون شمع باز در سرم افتاد گرمی

دل کرده بود ترک تعلق ز سر گرفت

۵

شوق حریم روضه کوی تو داشت گل

بگشاد دست و دامن باد سحر گرفت

۶

فرهاد در زمانه من گشت کوهکن

بگذاشت عاشقی پی کار دگر گرفت

۷

چون خس فتاده بود فضولی بخاک ره

او را نسیم لطف تو از خاک بر گرفت

تصاویر و صوت

نظرات