
فضولی
شمارهٔ ۹۰
۱
هوای خاک درت باز در سر افتادست
ز هر چه هست مرا این هوا در افتادست
۲
مرا چه کار به از آه و ناله است کنون
که کار با تو چو شوخ ستمگر افتادست
۳
چرا ز چشم تو بر من نمی افتد نظری
مگر که قاعده مردمی در افتادست
۴
ز زلف یار صبا تا گشاده است گره
گره بکار دل درد پرور افتادست
۵
من از کجا و نجات از بلا چنین که دلم
بدام آن سر زلف معنبر افتادست
۶
ز ذوق عشق بتان نیست عقل را خبری
چرا که رتبه این ذوق برتر افتادست
۷
فتاده است فضولی بخاک رهگذرت
بیا که بی تو غریبی ببستر افتادست
نظرات