
فضولی
شمارهٔ ۹۲
۱
در دل لاله غمت آتش سودا انداخت
شمع را آتش سودای تو از پا انداخت
۲
یافت از نکهت زلف تو خبر آهوی چین
نافه مشک خود از شرم بصحرا انداخت
۳
تا ز دیدار تو مانع نشود چشم پرآب
خواب را در نظرم کشت بدریا انداخت
۴
رشک رخسار تو زد بتکده ها را بر هم
آه من غلغله در گوش مسیحا انداخت
۵
برگشادی بسخن صد گرهم چون سبحه
عقد دندان تو بر رشته تقوا انداخت
۶
خواست آزار خود از ناوک آهم گردون
که غم عشق توام بر دل شیدا انداخت
۷
سرورا از نظر انداخت فضولی چون ما
یک نظر هر که بر آن قامت رعنا انداخت
تصاویر و صوت

نظرات