
فضولی
شمارهٔ ۹۳
۱
کم التفاتی خوبان بعاشقان ستم است
زهی ستم که ترا با من التفات کم است
۲
کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد
دلی که بسته آن گیسوان خم بخم است
۳
قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند
مرا براه تو پوینده فرق یا قدم است
۴
ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام
که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است
۵
طبیب را الم من نماند تا ره برد
بلذتی که مرا در ره تو از الم است
۶
چنین که زندگیم با غمست در عشقت
مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است
۷
ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب
خموش باش که ذوق حیات مغتنم است
نظرات