قاآنی

قاآنی

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در ستایش شاهزاده فریدون میرزا

۱

طراق سندان برخاست ای غلام از در

یکی بپوی وز کوبنده می بجوی خبر

۲

ببین‌که طارق لیلست یا که سارق خیل

ببین‌که طالب خیرست یاکه جالب شر

۳

برو بگو چه‌ کسی‌ کیستی چه داری نام

بدین سرای درین شب که آمدت رهبر

۴

شبی چنین‌که اگر بچه‌یی بزاید حور

سیه‌تر از دل عفریت بینیش پیکر

۵

به خانه‌یی که ز جز وی کسش نبیند روز

مرا عبور تو در تیره شب فزود عبر

۶

شبی چنین که‌هوا بس که روی شسته به قار

همی به چرخ ره قطب گم کند محور

۷

شبی چنان‌ که تو گویی جهان شعبده‌باز

بر آستین فلک دوخت دامن اختر

۸

ببین فقیری اگر یک دو قرص نان خواهد

به جای نان بفشان آبش از دو دیدهٔ تر

۹

و گر غریبی‌گم‌کرده راه بنگه خویش

رهش نما که هَمَت رهنما شود داور

۱۰

وگر یتیمی باشد مران به قهرش از آنک

خدای گوید اما الیتیم لاتقهر

۱۱

ور آن نگار پری پیکرست در بگشای

مباد آنکه بماند دراز در پس در

۱۲

همان نیامده از در یکی صفیر برآر

که تا درآیم و تنگش درآورم در بر

۱۳

و گر کسی پی‌ کسب‌ کمال جوید بار

برو بگو که فلان نیست در سرای ایدر

۱۴

چه وقت نشر علومست و اشتهار ادب

چه ‌گاه عرض رسومست و انتشار هنر

۱۵

شبست وگاه شرابست و یار و تار و ندیم

بط و چمانه و چنگ و چغانه و مزهر

۱۶

به ویژه آنکه بهارست و مغز مرد جوان

همی چوکورهٔ آتش بتوفد اندر سر

۱۷

نقاب ابر مگر ننگری به روی هوا

نشید مرغ مگرنشنوی زشاخ شجر

۱۸

سحاب دوش فلک راکشیده مروارید

نسیم‌گوی زمین راگرفته در عنبر

۱۹

دمن به حلهٔ حمرا ز برگ آذریون

چمن به کلهٔ خضرا ز شاخ سیسنبر

۲۰

نسیم ناف ریاحین نهفته در نافه

سحاب تاج شقایق‌گرفته درگوهر

۲۱

فروغ نرگس شهلا فتاده در سنبل

چو عکس شهپر جبریل در دل ‌کافر

۲۲

شکوفه بر زبر شاخ چشم ناخنه دار

که استخوانش بپوشد همی سواد بصر

۲۳

و یا چو دیدهٔ احوال بودکه وقت نگاه

سپیدیش همه زیرست و تیرگی به زبر

۲۴

همی شکوفه و بادام در برابر هم

چنان نماید کان احولست و این اعور

۲۵

ایا غلام درین نیمه شب به فصل چنین

مرا به جان تو از وصل باده نیست‌گذر

۲۶

اگرچه شب ظلماتست واندرین ظلمت

طمع بِبُرد از آب حیات اسکندر

۲۷

مراکه همت خضرست و چون تو خضر رهی

بکوشم از دل و جان تا بنوشم آب خضر

۲۸

یکی برون شو و برشو بر آن جهنده سمند

گهگاه پویه ز سر تا سرین برآرد پر

۲۹

دونده‌تر ز خیال و جهنده‌تر زگمان

دمنده‌تر ز شهاب و رونده‌تر ز شرر

۳۰

تنش به نرمی همتای اطلس و قاقم

پیش به‌گرمی همزاد آتش و صرصر

۳۱

همان سمندکه هرگاه سوارگشت بدو

به تن شدن سوی معراج افتدش باور

۳۲

همان سمندکه امشب‌گرش سوار شوی

ترا رساند فردا به دامن محشر

۳۳

همان عمامهٔ مشکین و طیلسان سپید

که بود قسمت میراث من ز جد و پدر

۳۴

ببر به دکهٔ خمار و هردو را بگذار

به رهن شرعی یک ساتکین می احمر

۳۵

از آن شراب‌که‌گر ریزیش به‌کام نهنگ

ز بحر رقص کنان رو نهد به جانب بر

۳۶

از آن شراب ‌که از دل چو برجهد به دماغ

سفید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر

۳۷

از آ‌ن شراب که‌گر پرتوش فتد به سحاب

سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر

۳۸

از آن شراب ‌که همچون حباب رقص ‌کند

ز شوق آنکه به ترکیب جام اوست قمر

۳۹

از آن شراب که بربوده خوشه خوشهٔ رز

به یاد شوکت او آب شوشه شوشهٔ زر

۴۰

ایا غلامک چالاک طبع زیرک خوی

یکی بیفکن درکار میفرو‌ش‌ نظر

۴۱

به رهن اگر ز تو آن مرده ریگ نستاند

پی بهانه درافتد میان بوک و مگر

۴۲

ز من سلام رسانش پس از سلام بگو

به حالتی‌ که ‌کند در دلش ز مهر اثر

۴۳

بدان خدای‌ که هجده هزار عالم را

نموده تعبیه در ذات پاک پیغمبر

۴۴

بدان خدای‌که آثار علم و قدرت او

ظهور یافت ز گفتار و بازوی حیدر

۴۵

که غیر ازین دو سه‌‌گز ژنده از سپبد و سیاه

به خویش ره نبرم چیزی اندرین‌کشور

۴۶

برای خاطر من یک دو بط شراب بده

به جایش این دو سه اسباب مرده ریگ ببر

۴۷

گران ‌فروشی منمای و برکران مگریز

بهانه‌جویی بگذار و از بها بگذر

۴۸

زکوه باده فشانند میکشان بر خاک

توهم مرا زکرم خاک ره شمار ایدر

۴۹

چنین نماند و نماند جهان شعبده‌باز

چنان نبود و نباشد زمان شعبده‌گر

۵۰

به یک وتیره نجنبد همی عنان قضا

بیک مثابه نگردد همی رکاب قدر

۵۱

زمان بگردد و درگردشش هزار امید

فلک بجنبد و در جنبشش هزار اثر

۵۲

بنوشی از پس هر نیش نوش جان افروز

بیابی از پس هر رنج‌گنج جان‌پرور

۵۳

شنیده‌یی که کلاهی چو بر هوا فکنی

هزار چرخ زند تا رسد دوباره به سر

۵۴

چه رنج‌هاکه‌کشد دانه در مشیمه خاک

بدین وسیله ‌که روزی دهد به خلق ثمر

۵۵

نه هرچه هست مخمّر بود ز سود و زیان

نه هر که هست مشمر بود به نفع و ضرر

۵۶

به‌پایه‌یی نرسدشخص بی‌رکوب و خطوب

به مایه‌یی نرسد مرد بی‌خیال و خطر

۵۷

چو نیک بنگری این یک دو مشت‌ کون و فساد

ز مشت‌هاست که آمیخته به یکدیگر

۵۸

گهی به ملک نباتی‌کشد جماد سپاه

گهی به عالم حیوان‌ کشد نبات حشر

۵۹

گهی سپارد حیوان به ملک انسان رخت

گهی نماید انسان به سوی خاک سفر

۶۰

به هم فتاده گروهی سه چهار بیهده‌کار

گهی به‌کینه وگاهی به صلح بسته‌کمر

۶۱

نه‌کس ز مقطع و مبدای‌کینشان آگه

نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر

۶۲

ولی چو ژرف همی بنگری به‌کار جهان

یکی جهان فراخست در جهان مضمر

۶۳

درین جهان و برون زین‌جهان چو جان در جسم

درین‌جهان و فزون زین‌جهان جو جان در بر

۶۴

گدا و شاه به یک آستان گرفته قرار

سها و ماه به یک آسمان ‌گرفته مقر

۶۵

نه حرف میم مباین درو ز حرف الف

نه نقش سیم مخالف درو ز نقش حجر

۶۶

درین جهان ز فراخی به هرچه درنگری

گمان بری‌ که جز آن نیست هیچ‌چیز دگر

۶۷

بلی تلاقی اضداد و اختلاف حدود

ز تنگدستی هستیست در لباس صور

۶۸

همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست

که‌گه خلیج شده‌گاه رود وگاه شمر

۶۹

خلیج را کسی از بهر چون تواند فرق

و گر نه تنگ شود آب بحر پهناور

۷۰

هم ازکجاکس مر رود را تمیز دهد

اگر خلیج نیارد به چند شعبه‌گذر

۷۱

همان ز رود روان جوی چون شود ممتاز

اگر نه جوی نماید ز رود کوچکتر

۷۲

همه حدود مباین برین قیاس شناس

همه فریق مخالف برین طریق نگر

۷۳

درین‌ جهان نهان لاجرم هرآنکه رسید

عروس هستیش از رخ برافکند چادر

۷۴

به غیر بیند و با خویش بیندش همتا

به صبح بیند و با شام بایدش همبر

۷۵

مجاورین دیارش به هر صفت موصوف

مسانرین بلادش به هر لقب رهبر

۷۶

درون و بیرون چون نور عقل در خاطر

نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر

۷۷

مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی

روان وساکن چون قوم عاد از صرصر

۷۸

خموش و گویا چون نور ماه در طلعت

قبح و زیبا چون دود عود در مجمر

۷۹

دراز و کوته چون عکس سرو در دیده

نگون و والا چون نور مهر در فرغر

۸۰

درشت و نرم چو خوی الوف در زندان

جمیل و زشت چو روی عفیف در زیور

۸۱

چون نقش دریا در سینه جامد و خامد

چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر

۸۲

به خیل وراد چو فواره در ترشح آب

غمین و شاد چو میخواره از غم دلبر

۸۳

عزیز و خوار چو محمود در جوار ایاز

بزرگ و خرد چو پرویز در حضور شکر

۸۴

چو عشق دلبر هم جان‌گداز و هم جان‌بخش

چو شخص آزر هم بت تراش وهم بتگر

۸۵

برون ازین همه ذاتیست‌کز تصور او

به حسرتند عقول و به حیرتند فکر

۸۶

حدیث معرفغش هرچه‌گفته‌اند هبا

خیال منزلتش هر چه کرده‌اند هدر

۸۷

مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم

که ناگزیر فرو مانده است فرمانبر

۸۸

وگرنه نحل چه داندکه از عصارهٔ شهد

مهندسا نه‌ توان ساخت خانهٔ ششدر

۸۹

و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند

که از لعاب‌ کند نسج دیبهٔ ششتر

۹۰

و یا چه داند موری‌که تخم‌کزبره را

چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر

۹۱

زگرک بره بفرمودهٔ‌که جست فرار

ز بازکبک به دستوری‌که‌کرد حذر

۹۲

به دعوت ‌که به دریا صدف‌گشود دهان

که تاش قطرهٔ نیسان شود به ناف‌ گهر

۹۳

به‌گفتهٔ‌که ابابیل قوم ابرهه را

به سنگریزهٔ سجیل ساخت زیر و زبر

۹۴

هلا سخن به درازا کشید قاآنی

زهی سخن ‌که رود بر هزارگونه سیر

۹۵

زهی سخن که چو دریاگهی‌که موج زند

بر اوج افکند از قعر صد هزار درر

۹۶

چه‌شد غلام و چه‌شد میفروش ورفت‌کجا

چه‌شد جواب وسوال و چه‌شد پیام و خبر

۹۷

نک ای غلام برو جرعهٔ شراب بیار

به راستان‌ که تو از قول باستان مگذر

۹۸

مگو شراب چه نوشی توکت نباشد مال

مگوکلاه چه خواهی توک نباشد سر

۹۹

ندانیا مگر از پادشاه ملک‌ستان

نه بینیا مگر از شهریار شیر شکر

۱۰۰

مرا هماره اشارت رسد به عز و جلال

مرا همیشه بشارت بود به جاه و خطر

۱۰۱

همی به چشم من آید به هفته‌یی پس ازین

به عون شاه جهان باج‌گیرم از قیصر

۱۰۲

همی معاینه بینم‌که در برابر من

ستاده‌اند سمن چهرگان سیمین‌بر

۱۰۳

گهی ز غبغب او مشت من پر از سیماب

گهی ز بوسهٔ این‌کام من پر از شکر

۱۰۴

گهی ز چهرهٔ آن زیر سر نهم بالین

گهی ز طرهٔ این زیر برکنم بستر

۱۰۵

به جای نقل ز چشم آن یکم دهد بادام

به جای جام ز لعل این یکم دهد ساغر

۱۰۶

گهی به بازی از زلف آن چنم سنبل

گهی به شوخی ازچشم این چرم عبهر

۱۰۷

گهی ز طرهٔ آن دامنم پر ازکژدم

گهی ز گیسوی این مشکبویم پر از اژدر

۱۰۸

زمانی از رخ آن برشکوفه مالم رو‌ی

زمانی از خط این بر بنفشه سایم سر

۱۰۹

گهی ز بهر طرب جام مل نهم در پیش

گهی ز روی ادب مدح شه ‌کنم از بر

۱۱۰

زمان دولت عنوان عدل تاج شرف

شبان ملت اکسیر فضل جان هنر

۱۱۱

ابوالشجاع فریدون شه آفتاب ملوک

که در زمانه نگنجد ز بس جلالت و فر

۱۱۲

زمین چوگرد به میدان قهر او تاریک

فلک چو گوی به چوگان حکم او مضطر

۱۱۳

به زورقی که نگارند نام خنجر او

درون آب ز گرمی بسوزدش لنگر

۱۱۴

به خنجرش ملک‌الموت اگر دوچار شود

کند سجودکه این خواجه است و من چاکر

۱۱۵

به بارگاهش اگر بنگرد سپهر برین

برد نماز که این مهترست و من ‌کهتر

۱۱۶

خلل نیابد ملکش ز حاسدان آری

عروس دنیا بکر است با همه شوهر

۱۱۷

پدید نوک پرند آورش زکوههٔ پیل

چنانکه اختر سوزان ز تل خاکستر

۱۱۸

ایا به مهر تو طوبی دمیده از سجین

ایا به قهر تو ز قوم رسته ازکوثر

۱۱۹

روان‌کند دم تیغ تو خون ز چشم زره

گره شودگه‌کین تو دل ز ناف سپر

۱۲۰

کجا سنان تو آنجا مجاورست بلا

کجا عنان تو آنجا ملازمست ظفر

۱۲۱

چو وصف خنگ تو خوانم بپردم خامه

چو مدح تیغ تو رانم بسوزدم دفتر

۱۲۲

نشسته‌یی ز بر باد کاین مرا توسن

گرفته‌یی ز نخ مرگ‌کاین مرا خنجر

۱۲۳

مثل بود که به چنبر کسی نبندد باد

مگر نه خنگ تو بادیست بسته بر چنبر

۱۲۴

به عهد دولت تو بالله ار قبول‌کنم

که طفل خون خورد اندر مشیمهٔ مادر

۱۲۵

گواه عدل تو اینک بس است خنجر تو

که جمع‌کرده به یکجای آب با آذر

۱۲۶

نشان عزم تو اینک بس است بارهٔ تو

که یک زمان رود از باختر سوی خاور

۱۲۷

ز بحر جود تو جوییست لجهٔ عمان

به جنب قدر تو گوییست گنبد اخضر

۱۲۸

شها تو دانی و داند خدا و خلق خدای

که من به فطرت خویشم ترا ثنا گستر

۱۲۹

ترا گزیده‌ام از هرچه در قطار وجود

ترا ستوده‌ام از هرکه در شمار بشر

۱۳۰

تو نیز رشتهٔ‌کارم به دیگران مگذار

تو نیز ربقهٔ امرم به این و آن مسپر

۱۳۱

به پای بند توام به‌که از مهان خلخال

به فرق تیغ توام به‌که از شهان افسر

۱۳۲

به بندگان قدیم تو چون مراست خلوص

تو هم مرا زیرم بندهٔ قدیم شمر

۱۳۳

همیشه تا به صلابت بود پلنگ مثل

هماره تا به سماحت بود سحاب سمر

۱۳۴

ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام

ترا فرشته معین و ترا خدا یاور

۱۳۵

انوشه مانی چندان که چون به روز نشور

ز شور غلغله‌ گوش زمانه ‌گردد کر

۱۳۶

گمان بری که گروهی ز دادخواهانند

که ظلم رفته بدیشان ز ظالمی ابتر

۱۳۷

شمیده‌دل به غلامی کنی ز خشم خطاب

که ای غلام چه غوغاست رو بیار خبر

تصاویر و صوت

دیوان کامل حکیم قاآنی شیرازی با مقدمه و تصحیح ناصر هیری - قاآنی شیرازی - تصویر ۲۸۲
دیوان حکیم قاآنی شیرازی (براساس نسخه میرزا محمود خوانساری) به تصحیح امیرحسین صانعی - قاآنی شیرازی - تصویر ۳۳۲
دیوان حکیم قاآنی شیرازی به کوشش محمدجعفر محجوب - تصویر ۳۷۳

نظرات