قاآنی

قاآنی

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۴ - د‌ر مدح خاتم انبیا محمد مصطفی و امام عصر عجل الله فرجه و ستایش محمدشاه غا‌زی و جناب حاجی میرزا آقاسی گوید

۱

بود این نکته در حکمت‌ سر‌ای غیب برهانی

که در جانان‌ رسی آنگه‌ که‌ از جان عیب برهانی

۲

خرد شیدست ‌و دانش ‌کید و هستی ‌قید جهدی کن

که‌ رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی

۳

کمال نفس اگر جویی بیفکن عجب دانایی

حیات‌ روح‌ اگر خواهی رها کن‌ خوی‌ حیوانی

۴

معذب تا نداری تن مهذب می‌نگردد جان

که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی

۵

بسان خواجه از روحانیان هم ‌گام بیرون زن

که‌ فخری‌نیست وارستن ز قید جسم جسمانی

۶

به ترک خمر گوی و درک امر طاعت حق‌ کن

که‌ قرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی

۷

اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی

ترا طاعت به ‌کار آید نه تسویلات شیطانی

۸

به آب بی‌نیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی

که‌ همچون‌ خواجه گرد هستی‌ از دامن‌ برافشانی

۹

ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان‌ کن

که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی

۱۰

طریق ‌خواجه گیر ار همتی ‌داری ‌که روز و شب

به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تن‌ آسانی

۱۱

برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن

که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی

۱۲

اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر

نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع‌ کیوانی

۱۳

چه‌گوی راوی قمی چه‌گفت از شارع امّی

درایت پیش‌ گیر آخر روایت را چه می‌خوانی

۱۴

لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو

چو مقصود سخن دانی ‌چه‌ عبرانی چه‌سریانی

۱۵

از آن مرد خدا از دیدهٔ ‌امّی بود پنهان

که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی

۱۶

به‌دست آر ار توانی‌ دل به‌ دستار از چه‌یی مایل

که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی

۱۷

گر از دستار سنگین‌چهر جان رنگین شدی بودی

زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی

۱۸

اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی

لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی

۱۹

برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین

که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی

۲۰

سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر

که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی

۲۱

اگر عزم فنا داری بسوز از دل‌که عاشق را

به خوان فقر بریانی به‌کار آید نه بورانی

۲۲

غمی‌ کاو جاودان‌ ماند به‌ از عیشی‌که طیش آرد

که‌ عاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی

۲۳

بیا تسلیم را تعلیم‌گیر از همت خواجه

کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی

۲۴

تو آخر ذره‌یی با چشمهٔ بیضا چه می‌تابی

تو آخر قطره‌یی با لجه ی دریا چه می‌مانی

۲۵

بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم

که من امروز دانستم‌که دانایست نادانی

۲۶

چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم

کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی

۲۷

چه‌پوشم جامه‌یی در تن‌که‌گه دَرَّم‌گهی دوزم

من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی

۲۸

من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه

که روحم نسبتی دارد به خورشید زمستانی

۲۹

به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرون‌کشم‌گویی

که بیژن را برون آرد ز چَه ‌گُرد سجستانی

۳۰

تنم چون حلقهٔ در شد دو تا از غم به نومیدی

که ‌وقتی خواجه از رحمت نماید حلقه‌جنبانی

۳۱

حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم

بمیرم‌ کاش این هستی به هستی باد ارزانی

۳۲

اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر

به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی

۳۳

محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم

که سرّ آفرینش را وجودش‌کرده برهانی

۳۴

کمال نور هستی از جمال او بود ورنه

حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی

۳۵

زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی

خهی شاهی‌که رایاتش بود آیات قرآنی

۳۶

به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این

که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی

۳۷

به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف

و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی

۳۸

بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت

که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی

۳۹

شبی اندر سرای ام‌ّهانی بود در طاعت

که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی

۴۰

که‌ای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت

به سوی عرش نورانی ‌گرای از فرش ظلمانی

۴۱

نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره

ز پریدن فروماند آن همایون‌ پیک ربانی

۴۲

نبی‌گف ای مهین‌ پیک خدا از ره چرا ماندی

چنین‌کاهسته می‌رانی به پیک خسته می‌مانی

۴۳

به‌ پاسخ ‌گفتش ای‌ مهتر مرا بگذار و خود بگذر

که‌ گر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی

۴۴

مرا جا سدره‌ است امّا نوگر صدره چمی برتر

هنوزت‌ رخش‌ همت‌ در تکست از گرم‌ جولانی

۴۵

نرود آی از براق عقل‌کاو وامانده همچون من

برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی

۴۶

پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی

شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی

۴۷

به جایی رفت‌ کانجا جا نمی‌گنجد ز بی‌جایی

بدین جان و تن امّا تن‌ تنی ننمود و جان جانی

۴۸

نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی

پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی

۴۹

پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده

برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی

۵۰

پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو

مرا این‌دست‌ برد از دست‌ و درماندم‌ ز حیرانی

۵۱

گشودی ‌دستی ‌از غیب و نمودی دستگاه خود

بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی

۵۲

به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم

که اندر دست خود افتم ‌گرم زین دست نرهانی

۵۳

چون ‌دستوری ز یزدان ‌جست و ‌در آن ‌دست ‌شد خیره

بگفت ای پنجهٔ شهباز دست‌آموز یزدانی

۵۴

همه‌ نوری همه زوری به جانت هرچه می‌بینم

بدان خیبرگشا دست یداللهی همی مانی

۵۵

هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش‌ که باز آمد

مر آن‌ حلقهٔ‌ هستی‌ به‌ فرش‌ از عرش رحمانی

۵۶

نه‌ خود را برد همره ‌بلکه بیخود رفت و باز آمد

که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی

۵۷

زهی پیغمبری ‌کز محکمی احکام شرع او

به‌ کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی

۵۸

ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش

که قومی سخت‌ دل‌ کردند عزم سست‌ پیمانی

۵۹

بدینسان سالها بگذشت‌ کاین دین بود آشفته

که اندر مرز گیهان می‌نبد یک مرد ایمانی

۶۰

پیمبر خواست در دنیا کند مبعوث شاهی را

که از عدلش نظامی تازه‌گیرد دین دیانی

۶۱

گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را

که در دین تازه فرماید رسوم معدلت‌رانی

۶۲

س شاهان محمدشه ‌که تأییدات حکم او

برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی

۶۳

شهنشاهی‌که نام نامیش برنامهٔ هستی

بماند از شرف چون بای بسم‌الله عنوانی

۶۴

اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش

فضای عالم هستی ‌کند آن را گریبانی

۶۵

به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر

که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی

۶۶

بدخشان ‌از چه‌باید رفت ‌کلکش بر به نارستان

که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی

۶۷

نه‌تنها آدمی را دستش از بخشش‌کند دعوت

که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی

۶۸

دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت

زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی

۶۹

ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند

به عیدی اینچنین باید دل و جان‌کرد قربانی

۷۰

اگر گردون‌ گشاده‌ روی بودی نه چنین بدخو

گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی

۷۱

فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید

جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی

۷۲

معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید

نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی

۷۳

بلا تخمست و تنها کشت و روز کینه تابستان

روانها خوشه شه‌ دهقان‌ و تیغش داس دهقانی

۷۴

ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او

که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی

۷۵

ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش

بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی

۷۶

سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید

به جای شهپر طاووس از خوانش مگس‌ رانی

۷۷

بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی

نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی

۷۸

امامی‌ کز وجود او جهان برپا بود ورنه

صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی

۷۹

همامی‌ کز ولای او اگر حرزی به خود بندد

به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده‌ دامانی

۸۰

تبارک یا ولی‌الله آخر پرده یک‌ سو نه

که تا از چهر میمونت ‌کند گیتی‌ گلستانی

۸۱

چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب

رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی

۸۲

بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید

که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی

۸۳

تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر

که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی

۸۴

نبودی گر چنین ‌کردن نیارست اینهمه معجز

که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی

۸۵

هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر

که هریک جانشین دوزخند از آتش‌افشانی

۸۶

بسیج قورخانهٔ شه بری ‌گر در بیابانها

نپوید در بیابانها نسیم از تنگ‌میدانی

۸۷

دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره

کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی

۸۸

مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید

که هرکاری‌ کندگویی‌که الهامیست ربانی

۸۹

به‌ نظم‌ جیش و امن ملک و طی‌ کفر و نشر دین

هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی

۹۰

تنی‌ سرباز را زان ‌سان‌ که سلمان زی مداین شد

کند از روی معجز والی ملک سلیمانی

۹۱

به‌ فضل‌ خویش صاحب اختیار ملک جم سازد

ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی

۹۲

مر آنهم بی‌سه آمد به لک فارس در وفتی

که بودند اندر آن‌کشور گروهی خائن و خانی

۹۳

همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی

همه‌ فاجر همه‌ یاغی همه فاسق همه زانی

۹۴

زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن‌ کشور

بسا مسلم‌ که بر دار فنا جان داد چون هانی

۹۵

به‌ بخت‌ شاه‌ و عون خواجه اندر پارس حکم او

روان‌ شد بی‌ سپه‌ چون در مداین حکم سلمانی

۹۶

بدانسان‌ فاربن‌ ایمن شد که خوبان هم ز بیم او

به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی

۹۷

بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه می‌جوشد

خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی

۹۸

ز یک تن در همه‌کشور خروشی بر نمی‌خیزد

بجز در صبح‌ و شام‌ از نای ‌و کوس‌ جیش ‌سلطانی

۹۹

چنان‌ شد راست کار ملک‌ ازو کاندر دبستان‌ هم

نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی

۱۰۰

کمانگر تیر می‌سازد ز بیم آنکه می‌داند

به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی

۱۰۱

ز بن برکند هر نرگس‌که بد اندر گلستانها

به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی

۱۰۲

ز بس پهلوی مظلومان قوی‌ کردست عدل او

سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی

۱۰۳

بساتین را چنان‌کرد از درختان تازه و خرم

که‌ آب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی

۱۰۴

حصاری ‌کز دل اعدای خسرو بود ویران‌تر

به‌ یک‌ مه‌ همچو رویین‌ دز نمود از سخت‌ بنیانی

۱۰۵

ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم

ز قصر الدّشت جاری‌ کرد چون اشعار قاآنی

۱۰۶

ز سنگ سخت بی‌ضرب عصا و دعوی معجز

ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی

۱۰۷

به سی‌ فرسنگی شیراز رودی هست پهناور

که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی

۱۰۸

گران رودی‌که نتوانی ز پهنای شگرف آن

سمند عقل ‌و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی

۱۰۹

شکم بر خاک می‌مالد چو مار گرزه در چنبر

به وقت باد می‌نالد چو رعد ابر آبانی

۱۱۰

بود چون ‌حکم ‌او جاری ‌مر آن ‌رود از یکی‌ چشمه

که نامش مختلف ‌گویند دانایان ز نادانی

۱۱۱

یکی‌شش ‌بئر می‌داند یکی‌شش پیر می‌خواند

که‌شش ‌چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی

۱۱۲

میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره

بودکوهی به‌غایت سخت چون اشعار قاآنی

۱۱۳

سرش شبری دو بیرون ‌جسته‌است ‌ازچنبر هستی

پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا می‌شود فانی

۱۱۴

بباید کوه را سفتن‌ کزین سو رود یابد ره

که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی

۱۱۵

وزین‌ سوتر یکی ‌درّه ‌است ‌هول‌انگیز کاندر وی

ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی

۱۱۶

چنان ژرفست‌ کز قعرش ببینی‌ گاو و ماهی را

اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی

۱۱۷

بباید دره را انباشت با سدی ‌گران ‌کز بن

تواند می‌برآید آب تا گردد بیابانی

۱۱۸

ز دوران‌ کیومرث اولین شه تا محمّدشه

که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی

۱۱۹

تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان

کسی‌ نارست‌ آن‌ که‌ را شکست‌ از انسی و جانی

۱۲۰

چه هوشنگ‌گران‌فرهنگ و چه تهمورس‌دانا

چه‌جمشید سپهراورنگ‌و چه ضحاک علوانی

۱۲۱

چه‌افریدون‌و چه‌ایرج چه‌مینوچهر و چه نوذر

چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی

۱۲۲

چه‌ گرشاسب‌ که بد خاتم ملوک پیشدادی را

چه فرخ‌کیقباد آن رسم عدل و داد را بانی

۱۲۳

چه‌کاووس و چه‌کیخسرو چه‌گشتاب چه لهراس

چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی

۱۲۴

چه‌داراب و چه‌دارا و چه اسکندر از رومی

سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی

۱۲۵

بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را

چه ‌اشکانی چه سا‌سانی چه ‌سلجوقی چه سامانی

۱۲۶

بویژه جم ‌که بیحد گنج داد و رنج برد امّا

سر‌اسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی

۱۲۷

و دیگر شاه‌عباس آن‌شهی‌کز شوکت و فرّش

شوی آگه‌کتاب عالم‌آرا را چو برخوانی

۱۲۸

به سالار مهین بارگه الله‌وردی‌خان

که بدهم در سر‌افشانی سمر هم در زرافشانی

۱۲۹

بکرد این‌حکم‌ را وان‌رفت‌ و نتوانست و بازآمد

سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی

۱۳۰

کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت

که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی

۱۳۱

به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون

به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی

۱۳۲

ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه

که هستی نزد او خجلت برد از تنگ‌سامانی

۱۳۳

کهین سربازی از خسرو حسین‌اسمی حسن ‌رسمی

کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی

۱۳۴

نخستین ‌روز گفتندش مکن این‌کار و زو بگذر

که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی

۱۳۵

نیی یزدان‌ که تا کوه‌ گران از پیش برداری

گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی

۱۳۶

نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر

نه زلزالی ‌که یاری‌ کوه خارا را بجنبانی

۱۳۷

وگر این کارکردی بازمان باور نمی‌افتد

همی‌گوییم یا پیغمبری یا سحر می‌دانی

۱۳۸

بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه

نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی

۱۳۹

من این‌کوه‌ گران از پیش بردارم بدان آیین

که خاقان را ز پشت پیل‌گرد زابلستانی

۱۴۰

بگفت‌این‌را و از ایوان‌به‌هامون رفت ‌و من حیران

که‌از ایوان به‌هامون چون خرامد سرو بستانی

۱۴۱

مهندسهای‌اقلیدس مهارت خواست از هرسو

که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی

۱۴۲

نخستین خود به‌ عون بخت ‌شاه‌ و باطن خواجه

بر آن‌که تیشه زد وان‌کوه حرفی‌گفت پنهانی

۱۴۳

تو گویی‌رب‌سهل‌گفت‌و از دل‌گفت‌کآن‌دعوت

همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی

۱۴۴

ز نوک آهنین تیشه شد آن‌که آهنین ریشه

وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی

۱۴۵

توگفتی‌کوه آبستن بودکز هر کرا در وی

جنین‌سان رفته نقابی و نقش‌کرده زهدانی

۱۴۶

میان‌کوه را بشکافت همچون دره‌یی از هم

دهان بگشادگفتی‌کوه شه را در ثنا خوانی

۱۴۷

تو گویی نام تیغ شه به‌ گوش‌ کوه ‌گفت ارنه

ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی

۱۴۸

وزین‌سو دره‌را سدی گران‌بربست‌همچون که

که‌گویی سد اسکندر بود در سخت‌بنیانی

۱۴۹

مر آن سد را سه ده‌ گز هست بالا و درازایش

به نسبت کرده از مقدار بالایش سه‌چندانی

۱۵۰

تو گویی دره را کُه ‌کرد و که را دره یا کُه را

ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی

۱۵۱

چه‌شش‌مه‌رفت جاری گشت دریایی خروشنده

که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی

۱۵۲

مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و می‌زیبد

کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی

۱۵۳

چو آن نهر از ره شش پیر آمد به‌که تاریخش

بگویم‌کز ره شش پیر آید نهر سلطانی

۱۵۴

و یا چون‌ آبروی شهری از وی شد فزون‌ گویم

بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی

۱۵۵

به‌سدّ باغ‌ شه ‌چون‌ دست ‌خسرو ساخت‌ دریایی

که‌ گر بینی سراب ‌فیض ‌و بحر رحمتش خوانی

۱۵۶

تو گوبی‌طبع‌خسرو بانی‌است آن ژرف‌دریا را

وگرنه ‌کیست جز یزدان ‌که دریا را شود بانی

۱۵۷

دمادم از حباب آن آب برکف‌کاسه‌یی دارد

که نزد همت خسرو نمایدکاسه‌گردانی

۱۵۸

به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او

چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی

۱۵۹

نهان‌از شب‌آن‌دریا چه نهری چند و از هرس

سوی شهر و قرا جاری چنان‌کاحکام دیوانی

۱۶۰

خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه

که می‌رقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی

۱۶۱

ولی‌مشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت

نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی

۱۶۲

الف‌سان از میان جان ‌کمر بربست و در یکدم

مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی

۱۶۳

به یکدم خاک را بر آسمان‌کرد از چه از خیمه

یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی

۱۶۴

بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته

مقدم آری از خدمت توان شد نز تن‌آسانی

۱۶۵

پر از ضحاک ماران شد زمین‌کز نیش هر نیزه

نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی

۱۶۶

ز بانگ‌ توپ‌ کر شد چرخ‌ و دودش‌ رفت‌ تا جایی

که‌ شد خورشید کافوری‌ سلب‌ را جامه قطرانی

۱۶۷

همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک

غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی

۱۶۸

ز بهر آنکه آب آورد و آبی‌روی‌کار آورد

ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی

۱۶۹

چراغان‌ کرد شیراز و بساتین را بدان آیین

که‌گفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی

۱۷۰

به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی

چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی

۱۷۱

به‌هردروازه‌طرحی‌تازه‌افکندست‌کز شرحش

فرومانم چو باقل‌ با همه تقریر سحبانی

۱۷۲

به‌هریک‌طرح‌چل‌بستان‌سرا افکنده ‌کز گردون

ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی

۱۷۳

به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت

نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی

۱۷۴

مرتب ‌باب‌ هر قصرش چو صنعتهای ‌جمشیدی

مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی

۱۷۵

تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو

که‌ با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی

۱۷۶

بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او

برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی

۱۷۷

حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند

که مشت زیره زی ‌کرمان برند از بهر کرمانی

۱۷۸

زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم

که بر خاکش سجود آرد جمال ماه‌ کنعانی

۱۷۹

به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن

به‌هر گل‌بلبلی‌همچون‌نکیسا در خوش‌الحانی

۱۸۰

به هر راهش د‌وصدباره‌ست و در هر غرفه صد طرفه

به‌ هر کویش دوصد جویست ‌و در هر خانه صدخانی

۱۸۱

سزد گر شه بدین ‌کشور قدم را رنجه فرماید

که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بی‌جا‌نی

۱۸۲

سراسر ملک‌ بستان شد ملک را تا که می‌گوید

به چم لختی درین بستان ‌که داد عیش بستانی

۱۸۳

شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او

برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی‌

۱۸۴

بغیر از نهر سلطانی ‌که دور از شاه می‌سوزد

ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی

۱۸۵

شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن

که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی

۱۸۶

به‌ هر جا هست نهری ‌سوی‌ بحر آید عجب نبود

که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی

۱۸۷

گر آید حکم‌فرمای عجم زی دار ملک جم

گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی

۱۸۸

شهنشاها گر از سر‌چشمهٔ جودت مدد یابم

به دریای ضمیر من‌کند هر قطره قطرانی

۱۸۹

ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود

که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی

۱۹۰

چو خود بودی‌محمد مرمرا حسان‌ لقب دادی

عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی

۱۹۱

اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی

نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی

۱۹۲

قوافی شد چو انعامت مکرّر پس همان بهتر

که عمرت نیز همچون ‌گفتهٔ من باد طولانی

تصاویر و صوت

دیوان حکیم قاآنی شیرازی (براساس نسخه میرزا محمود خوانساری) به تصحیح امیرحسین صانعی - قاآنی شیرازی - تصویر ۷۹۶
دیوان کامل حکیم قاآنی شیرازی با مقدمه و تصحیح ناصر هیری - قاآنی شیرازی - تصویر ۶۴۵
دیوان حکیم قاآنی شیرازی به کوشش محمدجعفر محجوب - تصویر ۸۴۱

نظرات

user_image
شروین پاداش‌پور
۱۳۹۳/۰۴/۰۵ - ۰۷:۰۳:۳۳
سلام .آیا امّی به معنای "منسوب به مادر" نیست؟و در اینجا منظور شارع عامی نیست؟پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
حسن
۱۳۹۵/۰۴/۱۲ - ۰۳:۲۱:۲۷
سلام"امیّ" در کجای این شعر قاآنی بکار برده شده است؟اما در
پاسخ پرسش شما عرض می شود که "امّی" در زیان عربی اسم بوده و معنای آن طبق گفتۀ "معجم الرائد" (لا یعرف الکتابة و لا القرائة) می باشد یعنی: آن که خواندن و نوشتن نداند!این کلمه از مشتقات "امّ" به معنی مادر نبوده و "ی" نسبت ندارد.
user_image
شروین پاداش‌پور
۱۳۹۶/۰۸/۱۴ - ۱۳:۰۸:۵۷
سلام آقای حسن. بی نهایت سپاس از توضیحتون . با مهر و احترام .
user_image
مهدی قادری
۱۴۰۰/۰۸/۱۸ - ۲۰:۲۱:۲۶
سلام هدف شاعر از گفتن این همه بیت شعر چه بوده؟ و ایا ان هدف  در زندگی روزمره امروزی ما هم کاربرد دارد؟