
غالب دهلوی
شمارهٔ ۱۲۹
۱
ذوقش به وصل گرچه زبانم ز کار برد
لب در هجوم بوسه ز پایش نگار برد
۲
تا خود به پرده ره ندهد کامجوی را
در پرده رخ نمود و دل از پرده دار برد
۳
گفتند حور و کوثر و دادند ذوق کار
منع ست نام شاهد و می آشکار برد
۴
نعش مرا بسوز کم از برهمن نیم
ننگ نسوختن نتوان در مزار برد
۵
گل چهره برفروخت بدان سان که بارها
پروانه را هوس به سر شاخسار برد
۶
دادم به بوسه جان و خوشم کان بهانه جوی
نرخش دو چند کرد و شگرفی به کار برد
۷
می داد و بذله جست مگر ابر و قلزمیم
کاورد قطره و گهر شاهوار برد
۸
تا فتنه راز گردش چشم سیاه گفت
کینی که داشتم به دل از روزگار برد
۹
پیشم از آن بپرس که پرسی و اهل کوی
گویند خسته زحمت خود زین دیار برد
۱۰
نازم فریب صلح که غالب ز کوی تو
ناکام رفت و خاطر امیدوار برد
نظرات