غالب دهلوی

غالب دهلوی

شمارهٔ ۲۱۸

۱

دوشم آهنگ عشا بود که آمد در گوش

ناله از تار ردایی که مرا بود به دوش

۲

کای خس شعله آواز مؤذن زنهار

از پی گرمی هنگامه منه دل به خروش

۳

تکیه بر عالم و عابد نتوان کرد که هست

آن یکی بیهده گو، این دگری بیهده کوش

۴

نیست جز حرف در آن فرقه اندرزسرای

نیست جز رنگ درین طایفه ازرق پوش

۵

جاده بگذار و پریشان رو و در راهروی

به فریب می و معشوق مشو رهزن هوش

۶

بوسه گر خود بود آسان مبر از شاهد مست

باده گر خود بود ارزان مخر از باده فروش

۷

این نشید است که طاعت مکن و زهد مورز

این نهیب است که رسوا مشو و باده منوش

۸

حاصل آنست ازین جمله نبودن که مباش

ما نه افسانه سراییم و تو افسانه نیوش

۹

من که بودی کفم از مزد عبادت خالی

چو دلم گشت توانگر به ره آورد سروش

۱۰

گفتم از رنگ به بیرنگی اگر آرم روی

ره دگر چون سپرم گفت ز خود دیده بپوش

۱۱

جستم از جای ولی هوش و خرد پیشاپیش

رفتم از خویش ولی علم و عمل دوشادوش

۱۲

تا به بزمی که به یک وقت در آنجا دیدم

باده پیمودن امروز و به خون خفتن دوش

۱۳

خانقاه از روش زهد و ورع قلزم نور

بزمگاه از اثر بوسه و می چشمه نوش

۱۴

شاهد بزم در آن بزم که خلوتگه اوست

فتنه بر خویش و بر آفاق گشوده آغوش

۱۵

همچو خورشید کزو ذره درخشان گردد

خورده ساقی می و گردیده جهانی مدهوش

۱۶

رنگها جسته ز بیرنگی و دیدن نه به چشم

رازها گفته خموشی و شنیدن نه به گوش

۱۷

قطره ناریخته از طرف خم و رنگ هزار

یک خم رنگ و سرش بسته و پیوسته به جوش

۱۸

همه محسوس بود ایزد و عالم معقول

غالب این زمزمه آواز نخواهد، خاموش

تصاویر و صوت

نظرات