
غالب دهلوی
شمارهٔ ۲۷۴
۱
بس که بپیچد به خویش جاده ز گمراهیم
ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
۲
شعله چکد غم کرا گل شکفد مزد کو
شمع شبستانیم باد سحرگاهیم
۳
جور بتان دلکش ست محو بداندیشیم
پند کسان آتش ست داغ نکو خواهیم
۴
گوشه ویرانه را آفت هر روزه ام
منزل جانانه را فتنه ناگاهیم
۵
دور فتادم ز یار ماهی بی دجله ام
نیست دلم در کنار دجله بی ماهیم
۶
بنده دیوانه ام مخطی و ساهی خوشم
حکم ترا مخطیم قهر ترا ساهیم
۷
آن تن چون سیم خام وان همه انگیز تن
تا چه فراهم شده ست اجرت جانکاهیم
۸
از صف طفلان و سنگ ره شده بر خلق تنگ
زود ز کو نگذرد کوکبه شاهیم
۹
جذب تو باید قوی کان ببرد باک نیست
گر نتواند رسید بخت به همراهیم
۱۰
غالب نام آورم نام و نشانم مپرس
هم اسداللهم و هم اسداللهیم
نظرات