
غالب دهلوی
شمارهٔ ۵۰
۱
خوشم که چرخ به کوی توام ز پا انداخت
که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت
۲
چو نقش پا همه افتادگی ست هستی من
ز آسمان گله نبود اگر مرا انداخت
۳
سواد سایه همان صورت گلیم گرفت
همای فرخ اگر سایه بر گدا انداخت
۴
ز رزق خویش چه سان بر خورم که داس قضا
ز کشت خوشه درود و در آسیا انداخت
۵
به عز و ناز منه دل که افتد آخر کار
ز فرق مهر کلاهی که بر هوا انداخت
۶
به طعن بی اثری های ناله ما را کشت
ز کیش ماست خدنگی که سوی ما انداخت
۷
صحیفه پیش نگاه و نگاه کزلک تیز
دریغ گر به سر حرف مدعا انداخت
۸
اگر نه لطف شب وصل کاستن می خواست
ز روز هجر سخن در میان چرا انداخت؟
۹
منم که با جگر تشنه می نوردم راه
به وادیی که خضر کوزه و عصا انداخت
۱۰
فغان ز غفلت غالب که کارش از سستی
ز دست رفته و داند که با خدا انداخت
تصاویر و صوت

نظرات