
قطران تبریزی
شمارهٔ ۱۴۲
۱
همی گذشت بکوی اندرون بت مشکوی
ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی
۲
جفا نمود و بمن روی باز کرد بخشم
ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی
۳
برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای
ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی
۴
رخم بزردی زر است و تن بزاری زار
دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی
۵
بعشق خوبان گر با تو دانش است مو رز
بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی
۶
ازین نداد خداوند مهر خوبان را
ز مردم آنکه خداوندشان نداده مجوی
۷
هرآنکو گوی زنخدان نیکوان جوید
دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی
۸
اگر درست کند بخت نام و کنیت من
ببوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی
نظرات