
قطران تبریزی
شمارهٔ ۵۲
۱
بر سبزه همی آب روان آب دواند
وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند
۲
این هیچ کس از آئینه چین نشناسد
وان هیچ کس از زر ورق باز نداند
۳
همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی
باد سحری شاخ سمنرا بنواند
۴
از بسکه ببارد شب و روز ابر خزانی
از کوه سوی دشت همی سیل براند
۵
گه شد که بماند بکف میر و لیکن
گر گوهر بارد بکف میر بماند
۶
شاه ملکان لشگری آن شاه دلیران
کو ملک جهان همچو سکندر بستاند
۷
چندانش بقا باد بشادی و بشاهی
گز مهر تو مهره خوی و خون بچکاند
نظرات