
قدسی مشهدی
شمارهٔ ۱۴۰
۱
کرده بیهوشم خیال آن دو چشم میپرست
همتی ای بادهپیمایان که کارم شد ز دست
۲
بر سر مال جهان سودای درویش و غنی
دست چون بر هم دهد؟ این تنگچشم، آن تنگدست
۳
فتنه دوران ندانم سنگ بر جام که زد
اینقدر دانم که رنگ باده در مینا شکست
۴
از وجود بیبقای خود نیفتی در گمان
در دل آیینه یک دم صورتی گر نقش بست
۵
خواب غفلت دیدهات را مانع نظّاره است
ورنه در باغ از تماشا چشم نرگس کس نبست
۶
در جنونم طرفه سودایی به دست افتاده بود
عقل گم بادا که بازار جنونم را شکست
۷
از شکست خود چرا افتاده غافل در لباس؟
در شکست خاطرم آن کس که دامن برشکست
۸
در دو گیتی هرکه چون قدسی اسیر عشق گشت
ماهی توفیق افتادش درین دریا به شست
تصاویر و صوت

نظرات