
قدسی مشهدی
شمارهٔ ۱۵۳
۱
از چشمهسار چشمم از بس که نم برآید
ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید
۲
از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق
مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید
۳
گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را
مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید
۴
در موجخیز دریا هر لحظه نیست طوفان
کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید
۵
از بار محنت دل فرسود جسم قدسی
یک مشت استخوان چند با کوه غم برآید؟
نظرات