
قدسی مشهدی
شمارهٔ ۱۸۴
۱
دل خواست که برخیزد ازان کو، بتر افتاد
چون سرو ز گل پای کشید و به سر افتاد
۲
چون آینه از لذت دیدار برآمد
چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد
۳
از عشوه ساقی چه خبر اهل خرد را
شد باخبر آنکس که ز خود بیخبر افتاد
۴
بردند برون رخت شکیبایی بلبل
زان ره که صبا را به گلستان گذر افتاد
۵
دیگر مژه بر هم نرسانید ز حیرت
چشمی که چو خورشید بر آن بام و در افتاد
نظرات