
قدسی مشهدی
شمارهٔ ۲۹۴
۱
بیگانه گشتهام ز همه مدعای خویش
در آشنایی بت ناآشنای خویش
۲
تا برندارم از سر کوی بتان قدم
افتادهام چو سلسله دایم به پای خویش
۳
جایی نمانده است که بیخود نرفتهام
با آنکه برنداشتهام پا ز جای خویش
۴
یک لحظه بر مراد دل خود نبودهام
با آنکه سر نتافتهام از رضای خویش
۵
درمان درد عشق بجز درد عشق نیست
با درد خو گرفتم و کردم دوای خویش
۶
قدسی به پادشاه و گدا نیست حاجتم
هم پادشاه خویشتنم، هم گدای خویش
نظرات