
قدسی مشهدی
شمارهٔ ۳۰۱
۱
تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
۲
در بیخودی نه دیدهام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
۳
ما را سرشتهاند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخوردهایم شرابی ز جام خویش
۴
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمهسنج، اسیرم به دام خویش
۵
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
۶
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهادهایم فاصله در صبح و شام خویش
۷
در حیرتم که چون همه جا جلوه میکند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
۸
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
نظرات