
قدسی مشهدی
شمارهٔ ۴۴۸
۱
من و تا روز، هر شب در فراق چشم میگونی
به دل پیکان پر زهری، به لب پیمانه خونی
۲
ز عکس عارض جانان، شود هر ذره خورشیدی
ز خوناب سرشک من، شود هر قطره جیحونی
۳
مخوان افسانه وز من پرس اوضاع محبت را
که نبود عشقبازی کار هر فرهاد و مجنونی
۴
پی نظّارهاش از ناز میکشتی ملایک را
اگر میداشتی رضوان چو قدت نخل موزونی
۵
مسیحا کی تواند برد از نیرنگ عشقت جان؟
محبت را صد اعجازست تضمین در هر افسونی
۶
ز حسرت میرم و سوی تو هرگز نامه ننویسم
که بر خود رشک ورزم، گر شود آگه به مضمونی
۷
خیالت گوییا امشب دلی را مضطرب دارد
که غیرت بر دلم هر لحظه میآرد شبیخونی
نظرات