
قدسی مشهدی
شمارهٔ ۴۶
۱
چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانهها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانهها
۲
از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانهها
۳
گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانهها
۴
از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانهها
۵
ای ساقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالبها تهی پر شد ز خون پیمانهها
۶
مرغان این بستانسرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دامها و دانهها
۷
ناخن به دلها میزنند از طرههای مهوشان
شاید اگر صاحبدلان ممنون شوند از شانهها
۸
بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر میزنند از شوق چون پروانهها
۹
قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد میکند
من هم پی پروانهای گردم در این کاشانهها
نظرات
سید محسن