قدسی مشهدی

قدسی مشهدی

شمارهٔ ۲۵ - در توصیف باغ جهان‌آرای اکبرآباد

۱

تعالی‌لله ازین باغ دل‌افروز

که شامش راست فیض صبح نوروز

۲

هوایش طبع‌ها را معتدل ساز

درختان هم‌سر و مرغان هم‌آواز

۳

هرات از شرم باغ اکبرآباد

چو گل اوراق خوبی داده بر باد

۴

مگر بر سبزه‌اش غلتیده کشمیر؟

که باشد حسن سبزانش جهان‌گیر

۵

در باغش صلای عام داده

چو طاق ابروی خوبان، گشاده

۶

به مهرش داده فروردین دل از دست

هزار اردیبهشت از بوی او مست

۷

به نوعی گلبن این باغ خوش‌بوست

که گویی ریشه‌اش در ناف آهوست

۸

درین گلشن، بتان هرجا نشستند

به تار زلف، سنبل دسته بستند

۹

به روی سبزه‌اش فرش ارجمندان

تذرو سرو او، همت‌بلندان

۱۰

درختانش به هم پیوسته مایل

صنوبر عاشق سروش به صد دل

۱۱

بر سروش قد خوبان چه سنجد؟

ز حرف راست باید کس نرنجد

۱۲

نمی‌گوید بهای جلوه چندست

دماغ سرو این گلشن بلندست

۱۳

به جیب غنچه گر چاکی فتاده

دری بر گلشن دیگر گشاده

۱۴

بهار از خانه‌زادان حریمش

نسیم از بی‌قراران قدیمش

۱۵

ز جویش آب حیوان تاب دارد

که چندین خضر را سیراب دارد

۱۶

هوایش می‌دهم از نم گواهی

که می‌آید ز مرغان کار ماهی

۱۷

نهال سیب او چون قامت یار

نمی‌آرد به جز سیب ذقن بار

۱۸

بلندی‌های سروش بد مبیناد

که از پرواز قمری گشته آزاد

۱۹

دهد آواز مرغ این گلستان

ز معجز، نغمه داوود را جان

۲۰

ره دل‌ها چنان زد حسن آواز

که بلبل بر سر گل می‌کند ناز

۲۱

درین گلزار، بی گل نیست یک خار

دمیده بلبلش را گل ز منقار

۲۲

ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ

که جای ناله بر بلبل شده تنگ

۲۳

گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل

که بلبل غنچه شد در پهلوی گل

۲۴

در او آب بقا یک جویبارست

هوایش را دم عیسی غبارست

۲۵

ز شوق نرگسش، چشم بتان مست

به باد غنچه‌اش دل داده از دست

۲۶

در آبش از قران ماه و ماهی

دهد عکس گل و غنچه گواهی

۲۷

شفق را لاله او سرخ‌رو کرد

خضر از شبنمش می در سبو کرد

۲۸

هما در سایه بیدش نشسته

که منشور شرف بر بال بسته

۲۹

هوا گل را چنان سیراب دارد

که برگ گل ز خود شبنم برآرد

۳۰

ز عکس سبزه و سنبل درین باغ

کند مژگان پر طاووس را داغ

۳۱

چه شد گر چشم بت دل می‌رباید

به چشم نرگس او درنیاید

۳۲

جز این نشنیدم از بالای سروش

که مرغ سدره می‌زیبد تذروش

۳۳

ز بس کوته بود از قامتش دست

به صد تشویش قمری دل در او بست

۳۴

ز شوق حوضش از بس بود بی‌تاب

چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب

۳۵

نگردد تا فضایش ظلمت‌آلود

چراغ لاله را در دل گره دود

۳۶

نهان در زیر هر برگش بهاری

ز شبنم هر گل او چشمه‌ساری

۳۷

چنان بر تازگی نخلش سوارست

که گویی سایه‌اش ابر بهارست

۳۸

غزال آرد به سوی این گلستان

برای چشم نرگس تحفه مژگان

۳۹

ز شرم بیدمشکش نافه در دشت

چو مجنون همنشین آهوان گشت

۴۰

دل قمری درین فردوس آباد

نپردازد به سرو از حسن شمشاد

۴۱

ز هر جانب چو مجنونان خودرای

فکنده بید مجنون، زلف در پای

۴۲

چه شد گر بید مجنون است موزون

به موزونی بود مشهور، مجنون

۴۳

بود هرجا چو گل مسندنشینی

به پهلویش چو نسرین نازنینی

۴۴

به ساز و برگ خود خیری چه نازد

که از صد ماه نو یک بدر سازد

۴۵

درین گلشن مجو از خس نشانه

ز برگ گل نهد مرغ آشیانه

۴۶

زبان شکوه اینجا بسته بلبل

ملایم‌تر بود خار از رگ گل

۴۷

گل این بوستان را خار و خس نیست

محبت خانه است اینجا هوس نیست

۴۸

کف پا را کند خاکش حنایی

که هست از لاله در شنجرف‌سایی

۴۹

کشیده گرد او دیواری از گل

سر دیوار او را خار، سنبل

۵۰

نمی‌باشد هوا چندین معطر

مگر دارد چنارش گوی عنبر؟

۵۱

ز بوی ارغوان، گل رفته از دست

شراب ارغوانی داردش مست

۵۲

ز دل کیفیت تاکش برد هوش

نگاه از دیدنش بی باده در جوش

۵۳

صبا کرد آتش گل را چنان تیز

که شاخ گل شد آتشبار گلریز

۵۴

نماند از غایت سبزی درین باغ

تفاوت در میان طوطی و زاغ

۵۵

گرو برده‌ست در افسانه گل

زبان بلبل از آواز بلبل

۵۶

گل از بس گرمی بازار دارد

عرق پیوسته بر رخسار دارد

۵۷

درین گلزار، پرکاری بود گل

که پرگارش بود منقار بلبل

۵۸

سوادش چون سواد خط خوبان

بود سیراب از چاه زنخدان

۵۹

فشاند بلبلش چون گرد گیسو

ز بار منت افتد ناف آهو

۶۰

به خاکش هم گرفتارست بلبل

که باشد گلبنش تا ریشه در گل

۶۱

چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش

مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش

۶۲

ز گل، نَرد شکفتن برده خارش

خزان را دست کوتاه از بهارش

۶۳

درین باغ ار شود جبریل نازل

بماند چون نهالش پای در گل

۶۴

درین گلشن که شد از جان سرشته

ز بس نازک‌مزاجی عام گشته

۶۵

شود گر برگ گل دمساز بلبل

نخیزد بی خراش آواز بلبل

۶۶

درین بستان ز شرم سرو آزاد

زلیخا را گریزد یوسف از یاد

۶۷

زده بر سرو، پهلو، بوته گل

شده هم‌آشیان قمریّ و بلبل

***

۷۱

مرا باغ جهان‌آرا بهشت است

بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است

۷۲

گلشن را باغبان تا دسته بسته

به یوسف مانده بازار شکسته

۷۳

هوایش در کمال اعتدال است

کمال اعتدالش بی‌زوال است

۷۴

ز نخل این چمن، شاخ فکنده

بماند جاودان چون خضر، زنده

۷۵

به صد منت ز روی این گلستان

قضا برداشت طرح باغ رضوان

۷۶

درین گلشن ندارد قدر خاشاک

ارم گو از خیابان سینه کن چاک

۷۷

برای چشم‌زخم این گلستان

سپند از خال حور آورده رضوان

۷۸

قدم بیرون منه زنهار ازین باغ

که دارد عالمی را لاله‌اش داغ

۷۹

هوای این گلستان صحّت‌افزاست

نسیم اینجا هوادار مسیحاست

۸۰

بهار این گلستان بی زوال است

شکست رنگ گل اینجا محال است

۸۱

هوایی بس ملایم‌تر ز مرهم

نیارد زخم گل را چون فراهم؟

۸۲

مسیحا روز و شب در کار اینجا

چرا نرگس بود بیمار اینجا؟

۸۳

مگو قمری به سروش گشته پابست

بود خضری، عصای سبز در دست

۸۴

بدین گلشن بود این نه چمن را

همان ربطی که با جان است تن را

۸۵

زبانم این چمن را تا ثناگوست

نمی‌گنجد ز گل چون غنچه در پوست

۸۶

خیال سنبلش تا نقش بستم

قلم، شد دسته سنبل به دستم

۸۷

میان گلبن او شد خرد گم

ببستم لب چو غنچه از تکلم

***

۸۹

گل و شمشاد باغ شاه عادل

دوانَد چون محبت ریشه در دل

۹۰

چراغ دوده گیتی ستانی

بهار گلشن صاحبقرانی

۹۱

نهال بوستان سرفرازی

شهاب‌الدین محمد شاه غازی

۹۲

برای خطبه نامش مکرر

ملایک کرده‌اند از بال، منبر

۹۳

ز رویش مهر انور، شرمگینی

ز رنگش خرمن گل خوشه‌چینی

۹۴

ز عدل او جهان گردیده آباد

به دیدارش دل خلق جهان شاد

۹۵

کند طغرای جودش را چو انشا

به آب زر، قلم شوید زبان را

۹۶

ز سوادی نثارش در ته آب

نیاسود از تپش گوهر چو سیماب

۹۷

کرم را داد دستی از هر انگشت

کفش را پنج دریا جمع در مشت

۹۸

برای خنده دارد کبک طناز

به عهدش داغ‌ها از سینه باز

۹۹

هوای خدمتش چون در سر آرند

چو هدهد تاج‌داران پر برآرند

۱۰۰

نه تنها با درم دارد نگین را

گرفته نام او روی زمین را

۱۰۱

سزد کز نام شاهنشاه عالم

چو نقش زر ببالد نقش خاتم

۱۰۲

کفش پیمانه دریای اکرام

لباس خاص لطفش، رحمت عام

۱۰۳

سخن را تازگی از دولت اوست

بلندی‌های شعر از همت اوست

۱۰۴

به دریای عطایش بهر تقسیم

ز ماهی مضطرب‌تر بدره سیم

۱۰۵

سخن را بازگردانم عماری

به سوی باغ چون باد بهاری

***

۱۰۷

درین گلشن اساسی بود عالی

که چرخ افتاده بودش بر حوالی

۱۰۸

بنایی توامان با چرخ اعظم

به دیوارش بقا را بست محکم

۱۰۹

ز گردون گوی همدوشی ربوده

به رفعت چرخ‌ها چرخش ستوده

۱۱۰

بهشت از شرم حسنش ناپدیدار

برش بتخانه چین نقش دیوار

۱۱۱

در کعبه درش را حلقه در گوش

دو عالم چارچوبش را در آغوش

۱۱۲

ز گلمیخ درش خورشید در تاب

دو پیکر، پیکرش را کرده محراب

۱۱۳

دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد

که چشم و زلف دلبر رفته از یاد

۱۱۴

صفای این عمارت شد چنان عام

که می‌کرد اصفهان از او صفا وام

۱۱۵

ز افتادن چو حسنش را بود عار

نمی‌دانم که چون افتاده پرکار؟

۱۱۶

گذشته برج او را از فلک سر

ملایک گشته برجش را کبوتر

۱۱۷

قضا از حسن محضش آفریده

کسش در هیچ آن، بی آن ندیده

۱۱۸

چو در طرحش به خاکستر فتد کار

نویسد بر صفاهان سرمه، معمار

۱۱۹

چو با قصر فلک گردد هم‌آغوش

نداند کس، که را برتر بود دوش

۱۲۰

برای دفع چشم زخم مردم

سپند پیش طاقش گشته انجم

۱۲۱

صفای طاق این زیبا عمارت

چو ابروی بتان دل کرده غارت

۱۲۲

هوس اینجا بود با عشق، هم‌سنگ

کز استحکام منزل نشکند رنگ

۱۲۳

در استحکام این پاینده ایوان

بقا چون صورت دیوار، حیران

۱۲۴

اگر زین در غباری خیزد از جای

بماند سال‌ها چون چرخ بر پای

۱۲۵

رسانده استواری را به معراج

بقا را برج او بر سر بود تاج

۱۲۶

در و دیوار او آشوب چین است

اگر نقشی ز مانی مانده، این است

۱۲۷

ز قدر او سخت چون برشمارم

بلندی‌های فکر آید به کارم

۱۲۸

کسی کاین جا میسر شد سجودش

سپهر آیینه زانو نمودش

۱۲۹

نظر چون در تماشایش کنم باز

کند پیش از نگاهم دیده پرواز

۱۳۰

در و دیوار آن باشد منور

مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟

۱۳۱

بنایی کاین چنین افکند معمار

سزد آنجا سکندر گر کند کار

۱۳۲

به این منزل بود روشن زمانه

که چشم است این و عالم چشم‌خانه

۱۳۳

ازین دولت‌سرا، دولت به کام است

جهان را بخت بیدار این مقام است

۱۳۴

چنین جایی ندارد یاد، دوران

تو گر داری گمان، گوی است و چوگان

۱۳۵

ز قدر این عمارت چند پرسی؟

تماشا کن به عجز عرش و کرسی

۱۳۶

الهی این بنا معمور بادا

چو چشم بد غم از وی دور بادا

***

۱۳۸

ز باغ افتاده بحری بر کرانه

که یک مدّش بود طول زمانه

۱۳۹

فلک از جزر و مدّش در کشاکش

ز رشک موج او بر روی آتش

۱۴۰

ببندد قطره او گر میان چست

تواند هفت دریا را ورق شست

۱۴۱

چه گویم وصف این دریا که بینی

جز این، کز آسمان آید زمینی

۱۴۲

چو آگه شد ز بحر اکبرآباد

ز قید دجله شد آزاد بغداد

۱۴۳

چه دریا منبع آب حیاتی

به سویش بازگشت هر فراتی

۱۴۴

حبابش برده گوی دلربایی

ز پستان نکویان ختایی

۱۴۵

ز فیلان نهر را هر سو شکافی

خیابانی به راه کوه قافی

۱۴۶

عیان از سادگی راز نهانش

شده افتادگی پای روانش

۱۴۷

ز جیبش گرچه گوهر آشکارست

چو دلق بینوایان بی‌نگارست

۱۴۸

نهاده پشت راحت گرچه بر خاک

همان در گردش است از چشم نمناک

۱۴۹

ز ابرو کرده کشتی گلرخانش

چنان کز پرده دل بادبانش

۱۵۰

ز کشتی موج دریا نیست پیدا

که کشتی هست بیش از موج دریا

۱۵۱

همه مردم‌نشین چون خانه چشم

به خوبی غیرت کاشانه چشم

۱۵۲

به هر کشتی نشسته چند یاری

شده هر ماه نو خورشیدزاری

۱۵۳

به گاه سیر این بحر معظّم

چو در کشتی نشیند شاه عالم

۱۵۴

ز بس بر خویش بالد آب دریا

شود هم‌عِقد، گوهر با ثریا

۱۵۵

نه کشتی یافت بر پابوس شه دست

مه نو خویش را بر آسمان بست

۱۵۶

مگر چشم ملایک بود در خواب؟

که کشتی گوی فرصت زد درین باب

۱۵۷

نشست آن نوگل باغ بهشتی

به سان توتیا در چشم کشتی

۱۵۸

ز شوق از بس که دریا رفت بالا

ز مرغابی فلک نشناخت خود را

۱۵۹

چو شد کشتی‌نشین آن بحر خوبی

حسد بر چوب کشتی برد طوبی

۱۶۰

ز رشک بحر شد پرخون، دل بر

که از خشکی به دریا رفت گوهر

۱۶۱

چه کشتی، منبع دریای رحمت

ز فیض عالمی جویای رحمت

۱۶۲

ز شوق این بحر یا رب در چه کارست

که بر وی ابر رحمت را گذارست

۱۶۳

چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد

ز دریا تلخی و شوری برون شد

۱۶۴

صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند

حباب از تن سر و ماهی زر افشاند

۱۶۵

ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد

سراسر آب دریا را گوهر کرد

۱۶۶

ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی

که هریک حامل عرشند و کرسی

۱۶۷

به دریا گرچه کشتی بی‌شمارست

زهی دریا که بر کشتی سوارست

۱۶۸

ندانم این سفینه از چه باب است

که جای شاه‌بیت انتخاب است

***

۱۷۰

سحر چون عندلیب آمد به فریاد

هوای باغ بازم در سر افتاد

۱۷۱

بهشتی را که چندین یاد کردم

به مدحش عالمی را شاد کردم

۱۷۲

بگویم کز که بود و از کجا خاست

که این فردوس را این گونه آراست

۱۷۳

ز ابر رحمتی بود این گلستان

که بر وی ریختی گوهر چو باران

۱۷۴

غلامان درش کیوان و برجیس

کنیزش را کنیزی کرده بلقیس

۱۷۵

فلک بر درگهش چون حلقه میم

ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم

۱۷۶

ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت

نظرهای بلندش اوج عصمت

۱۷۷

به درج پادشاهی گوهری داشت

بلند اقبال نیکو اختری داشت

۱۷۸

ندیده سایه او را فرشته

ز نور رحمتش یزدان سرشته

۱۷۹

بود هرکس مثل در پارسایی

ز چشم او کند عصمت گدایی

۱۸۰

ز شرم او چنان آیینه شد آب

که از دستش حنا را شست سیلاب

۱۸۱

ملایک فرش بال آرند ز افلاک

که مهدش را نیفتد سایه بر خاک

۱۸۲

..............................

به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟

۱۸۳

به او آن باغ را تملیک فرمود

که پروازش سوی باغ دگر بود

۱۸۴

کلید باغ را پیشش فرستاد

که باشد باغ، ملک سرو آزاد

۱۸۵

به گل داد اختیار گلستان را

پس آنگه خود به جانان داد جان را

۱۸۶

برون شد زین جهان پرندامت

شفیعش باد خاتون قیامت

۱۸۷

پس آنگه آن نهال مهرپرور

که گلشن را بدو بخشید مادر

۱۸۸

قبول باغ کرد از مادر خویش

به گلبن، گل فرود آرد سر خویش

۱۸۹

نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم

به دست خویش بر سر تاج تسلیم

۱۹۰

نرفته این گلستان جای دوری

بهشتی را به حوری داده حوری

۱۹۱

زهی خاک جنابت تاج فغفور

غبار آستانت سرمه حور

۱۹۲

کسی نشنیده دولتمند چون تو

پدر این، مادر آن، فرزند چون تو

۱۹۳

به دولت باد دایم بارگاهت

بود لطفا پدر پشت و پناهت

۱۹۴

الهی تا بود گلزار عالم

ز آب خضر باد این باغ خرم

۱۹۵

فضایش سیرگاه گلرخان باد

برِ رو نوبر این بوستان باد

تصاویر و صوت

دیوان حاجی محمدجان قدسی مشهدی به کوشش محمد قهرمان - حاج محمد جان قدسی مشهدی - تصویر ۸۰۴

نظرات