
عبدالقادر گیلانی
شمارهٔ ۲ - پیرکنعان
۱
گر ندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا
زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا
۲
سرو من آغشته در اشک جگر خون من است
فارغم گر باغبان نگذاشت در بستان مرا
۳
نیست فرقی در میان شخص من با سایه ام
بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا
۴
حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت
بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا
۵
جامه جان چاک شد در وادی عشق و هنوز
هرطرف صد خار غم بگرفته دامان مرا
۶
همچو من یارب که گردد بی نصیب از وصل یار
ای که دور انداختی از صحبت جانان مرا
۷
این که با مردم مدارا می کنم از بهر توست
ورنه کی پروا بود از قول بدگویان مرا
۸
خانه من گلخن و فرش من از خاکستر است
تاکه چون محیی بخوانی بی سروسامان مرا
نظرات
siah۱۹۸۴