عبدالقادر گیلانی

عبدالقادر گیلانی

شمارهٔ ۲۸ - عشق حق

۱

هرکه در پیش تو بر خاک بمالد رخسار

ملک کونین مسخّر بودش لیل و نهار

۲

دگران گر به قدم بر سر کوی تو روند

من به سر بر سر کوی تو روم مجنون‌وار

۳

سلطنت غیر تو کس را نسزد ز انکه به لطف

هیچ دیّار ننالد ز تو در هیچ دیار

۴

هرکه شد عاشق دیدار تو او بشناسد

دوزخ از جنّت و شادی ز غم و مِی ز خمار

۵

دیده بگشای که محبوب کریم افتاده است

می‌نماید به تو هر دم ز کمین او دیدار

۶

عاشق آنست که سوزند و دهندش بر باد

بس که خاکستر او جوش کند دریا بار

۷

شمّه‌ای گوی تو از لطف خدا بر در دیر

تا که کافر بگشاید ز میانش زنّار

۸

گوش تو کر شده ای خواجه وگرنه به خدای

می‌کند بت به خداییّ خداوند اقرار

۹

جوش می می‌زد و می‌گفت که چون مست شوم

هیچ هم‌صحبت خود را نگذارم هشیار

۱۰

عشق حق می‌رود اندر دل هر عاشقِ زار

باده اندر رگ و پِی پیش ندارد رفتار

۱۱

در همه مذهب و ملت مِیِ عشق است حلال

زانکه بی او نتوان کرد خدا را دیدار

۱۲

همدم ما مشو ای محیی که در آخر کار

بی‌گنه کشتن و آویختن است بر سرِ دار

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
احسان پاپن
۱۴۰۰/۰۲/۱۰ - ۰۴:۳۲:۵۰
بیت چهارم، باید "نشناسد" باشد
user_image
nabavar
۱۴۰۰/۰۲/۱۰ - ۱۵:۴۲:۳۸
گرامی احسانهرکه شد عاشق دیدارتو او بشناسددوزخ از جنّت و شادی زغم و مِی ز خمارهمان بشناسد درست استمنظورش درد و رنج توأمان عاشق استیعنی: هرکه عشق دیدار تو را دارد ، گاهی در آتش دوزخ میسوزد و گاهی از خوشی در بهشت است، گاهی شاد است و گاه غمگین، گاه مست است و گاه خمار از دلتنگی