عبدالقادر گیلانی

عبدالقادر گیلانی

شمارهٔ ۴۱ - باده جان

۱

داد مرا جان تو باده ای از جان خویش

کفر مرا کرد گوهر ایمان خویش

۲

حضرت او نیم شب گوید کای بوالعجب

هیچ مکن آشکار ،پنهان خویش

۳

گرچه تو آلوده ای ،بنده ما بوده ای

بنده ندارد پناه جز در سلطان خویش

۴

گر تو بگوید کسی ،کرده ای عصیان بسی

رحمت بسیار من ،گوید برهان خویش

۵

ور نهد دست رد، بر رخ تو نیک و بد

رد نکنم من ترا، خوانم خاصّان خویش

۶

درلحد تنگ تو صلح کنم جنگ تو

پیش تو روشن کنم، شعله تابان خویش

۷

خانه زندان گور ،پر بود از مار و مور

من بنمایم در او روضه رضوان خویش

۸

خانه زندان تن روی نهد سوی من

بر سر کیوان زنم خیمه ایوان خویش

۹

کردمت ای بوالفضول نام ظلوم و جهول

تا نفروشم به کس بنده نادان خویش

۱۰

با امانت گران ، بنده توئی ناتوان

بار ترا می کشم محیی ز گیلان خویش

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
منصور
۱۳۹۸/۱۱/۰۶ - ۰۰:۱۲:۰۴
مصرع دوم و چهارم یک کلمه جا افتاده. مصرع دوم به جای "گوید" باید "گفت" باشه