
عبدالقادر گیلانی
شمارهٔ ۵۲ - در باغ رضوان
۱
خوش آن غوغا که من خود را به پهلوی تو میدیدم
تو سوی خلق میدیدی و من سوی تو میدیدم
۲
نمیدانم مرا میآزمایی یا شدی بدخو
که آن حالت نمیبینم که از خوی تو میدیدم
۳
اگر در باغ رضوان خویش را بینم چنان نبود
که شب در خواب خود را بر سر کوی تو میدیدم
۴
فدایت این زبان، جانم به یادت هست پیش از آن
که صد دشنام میدادی چو بر روی تو میدیدم
۵
عجب نبود اگر با عاشق خود سرگران بودی
که صید بسته با هر موی گیسوی تو میدیدم
۶
به یادم آمد ای محیی که چون بر خاک افتادی
به هرجا سایهای افتاده از بوی تو میدیدم
نظرات