
عبدالقادر گیلانی
شمارهٔ ۷۲ - دل زار
۱
بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی؟
کجایی لذت شادی، غم و درد و بلا تا کی؟
۲
شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی؟
۳
مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
ز حد بگذشت مشتاقی نیایی سوی ما تا کی؟
۴
دلم طاقت نمیآرد تو هم انصاف پیش آور
ز تو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی؟
۵
برو ای جان از آن گلزار بویی سوی من آور
کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی؟
۶
گشایندم قبا تا من بیاسایم ز عمر خود
گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی؟
۷
گر او را کشتنی باشد بکش ورنه کن آزادش
بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی؟
نظرات